بخنده درآوردن. خنداندن. خندانیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، شکافته کردن. شکفته کردن: گفت در گوش گل و خندانش کرد گفت با لعل خوش و تابانش کرد. مولوی. نار خندان باغ را خندان کند صبحت مردانت چون مردان کند. مولوی
بخنده درآوردن. خنداندن. خندانیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، شکافته کردن. شکفته کردن: گفت در گوش گل و خندانش کرد گفت با لعل خوش و تابانش کرد. مولوی. نار خندان باغ را خندان کند صبحت مردانت چون مردان کند. مولوی
ای خدایا گفتن به استغاثه. زاری کردن. ناله کردن: بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند. ناصرخسرو. مطرب همی افغان کند که می خور ای شاه که این جشن خسروان است. ناصرخسرو. گر عیب من ز خویشتن آمد همه از خویشتن به پیش که افغان کنم. ناصرخسرو. خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز هیچ تیهوبچه در ملک تو افغان نکند. مجیرالدین بیلقانی. میترسم از این کبود زنجیر کافغان کنم آن شود گلوگیر. نظامی. در نهان جان از تو افغان می کند گرچه هرچه گوئیش آن میکند. مولوی
ای خدایا گفتن به استغاثه. زاری کردن. ناله کردن: بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند. ناصرخسرو. مطرب همی افغان کند که می خور ای شاه که این جشن خسروان است. ناصرخسرو. گر عیب من ز خویشتن آمد همه از خویشتن به پیش که افغان کنم. ناصرخسرو. خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز هیچ تیهوبچه در ملک تو افغان نکند. مجیرالدین بیلقانی. میترسم از این کبود زنجیر کافغان کنم آن شود گلوگیر. نظامی. در نهان جان از تو افغان می کند گرچه هرچه گوئیش آن میکند. مولوی
پراکنده کردن. متفرق ساختن: برزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهر افشان کند. فردوسی. خم آرد ز بالای او سروبن در افشان کند چون سراید سخن. فردوسی. تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد بر سرت دایم بریزد نقل و زاد. مولوی. - سرافشان کردن، کنایه است از کشتن: کنون خاک را از تو جوشان کنم برآوردگه بر سرافشان کنم. فردوسی. سپه را همه دل خروشان کنم به آوردگه بر سرافشان کنم. فردوسی
پراکنده کردن. متفرق ساختن: برزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهر افشان کند. فردوسی. خم آرد ز بالای او سروبن در افشان کند چون سراید سخن. فردوسی. تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد بر سرت دایم بریزد نقل و زاد. مولوی. - سرافشان کردن، کنایه است از کشتن: کنون خاک را از تو جوشان کنم برآوردگه بر سرافشان کنم. فردوسی. سپه را همه دل خروشان کنم به آوردگه بر سرافشان کنم. فردوسی
فریاد کردن. ناله کردن. فغان برآوردن: بسازم گر او سر بپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن. فردوسی. گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان. عنصری. آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟ در آب چشم از آتش سودا من آن کنم. خاقانی. تا بر درت برسم بشارت همی زنند دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان. سعدی
فریاد کردن. ناله کردن. فغان برآوردن: بسازم گر او سر بپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن. فردوسی. گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان. عنصری. آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟ در آب چشم از آتش سودا من آن کنم. خاقانی. تا بر درت برسم بشارت همی زنند دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان. سعدی